مترسک
مترسک در باغ تنهاست او بهار را میبیند تابستان را پاییز را و زمستان را میبیند اما در بهار نمیتواند با گنجشکان آواز بخواند در تابستان نمیتواند بخندد در پاییز نمیتواند درچاله های آب بپرد و در زمستان نمیتواند بلرزد دهانش هیچ
وقت فراتر از یک خط افقی نرفته است و خط عمودی بینی اش انگار تحمل همان خط راست را هم ندارد هر لحظه میخواهد فرود بیاید و آن را از وسط نصف کند کت آبی کهنه ی کشاورز شل و ور روی دست های خشک چوبی اش
افتاده انگار خیلی دوست دارد مرتبش کند ام نمیتواند کلاهش کلاه پنج سالگی دختر کشاورز است و شالش متعلق به پسر بچه ی بازیگوشی است که هنگام گرگم به هوا به دستان چوبین و بی حرکت مترسک گیر کرده است
لباس های مترسک پر از دیگران است ام آرزو هایش هدف هایش و آرمان هایش هنوز مال خودش است هنوز اعتقاد دارد که روزی میتواند از این قالب چوبی بیرون بیاید و پرواز کند.
نظرات شما عزیزان: